آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
شعر
شعر
جز تو کس با دل ما همدل و همراز نشد گریه کردم که دلم باز شود باز نشد خاطراتم همه در کوچه ی مان ماند که ماند بر سرم سایه ی آن سرو گل ناز نشد دردها داده به من گردش دوران اماااا هیچ دردی چو غمت خانه برانداز نشد خاطرت هست که آن قصه ی با هم بودن چه شد این قصه به سر آمد و آغاز نشد این همه قلب من از عشق شما دم می زد خوار شد پیش همه وای سرافراز نشد تازه دل داشت پریدن ز شما می آموخت حیف کز لانه بیفتاد و به پرواز نشد تو خودت بر سر این میز قضاوت بنشین تا ببینی غم من از همه ممتاز نشد ؟ کوک می کرد فلک با غم خود ساز مرا لحظه ای جان و دلم فارغ از این ساز نشد بودی آگاه تو از آن همه احساس دلم همگی ماند درون دل و ابراز نشد ... (شهرام نصیری)
|
|||
![]() |